چمک

لغت نامه دهخدا

چمک. [ چ َ م َ ] ( اِ ) قوت و قدرت. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
پایگه سخنوری یافتم از قبول تو
خود ز ازل بعون تو دست مراست این چمک.
خواجه عمید لوبکی ( از جهانگیری ).
|| بیشی. افزونی. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). افزونی. ( شرفنامه منیری ). ترقی و بیشی. افزونی. ( ناظم الاطباء ). || پیشدستی. || فرهی. شأن. شوکت. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). فرهی. ( شرفنامه منیری ).

چمک. [ چ َ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان اسفندقه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است. جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

چمک. [ چ َ م َ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 12 هزارگزی خاور راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است و5 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

فرهنگ فارسی

ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت .

گویش مازنی

/chemek/ کنه – حشره ای که به پوست حیوانات می چسبد از خونشان تغذیه می کند

جدول کلمات

نیرو ، قدرت

پیشنهاد کاربران

چمک: نامه محله یا بخشی در روستای اسفندقه، جیرفت
چَمَک در لهجه بندرعباسی/هرمزگانی یعنی رقص
در لری بویراحمدی
چَمَک - chamak
معنی= ابزاری چوبی که دو شاخه دارد و بین دو شاخه آن هیزم می چینند و به منزل می برند ، چوب دستی که موقع راه رفتن و ایستادن به آن تکیه می دهند ( عصا )
مثال:
چمک زِر چِل = عصای زیر بغل
در بندر عباس چمک به معنای رقص و بچمیم یعنی بیا برقصیم
در جنوب کرمان به رقصنده چمکی میگن
Chamak
رقص در زبان ملکی گالی بشکرد
چم به پارسی رفتن است و چمک پیشروی و پیشدستی است و رقص را نیز چمک گویند
رقص در زبان ملکی گالی بشکرد

بپرس