چمش

لغت نامه دهخدا

چمش. [ چ َ ] ( اِ ) بمعنی چشم است که بعربی عین گویند. ( برهان ). چشم را گویند.( جهانگیری ) ( از رشیدی ). مقلوب چشم است و مخفف آن. ( انجمن آرا ). مقلوب چشم است که بعربی عین گویند. ( آنندراج ). چشم و دیده و عین. ( ناظم الاطباء ) :
یک تازیانه خوردی برجان از آن دو چمش
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب.
شهید.
چونش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چمش پری روی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان.
رودکی ( از تاریخ سیستان ).
خلخیان خواهی جماش چمش
گردسرین خواهی و بارک میان.
رودکی.
به کردار چشم گوزنان دو چمش
همه سحر و شوخی همه رنگ و نمش.
فردوسی ( از رشیدی ).
گهی ز چمش زند تیر بر دل عشاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا.
امیرمعزّی ( از فرهنگ ضیاء ).
و رجوع به چشم و چم شود. || خرام و رفتاری باشد از روی ناز . ( برهان ). رفتار خوش را خوانند و آن را خرام نیز گویند. ( جهانگیری ). خرام و رفتار بناز. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). رفتاربناز و با چم و خم. چمیدن یا رفتاری با قر و غربیله و اداهای نازنینانه داشتن :
سرخوش و چمشان چو کبک مست رفت
عاشقان را دل ز هجرانش بکفت.
سیف اسفرنگی ( از جهانگیری ).
و رجوع به چم و «چم و خم » و چمیدن شود. || دانه سیاهی است که در داروهای چشم به کار برند. ( برهان ). دانه ای باشد سیاه رنگ شبیه به دانه عدس و ازعدس کوچکتر که در داروهای چشم بکار برند و آنرا چاکسو و چشام و چشخام و چِشُم و چشمک نیز گویند. ( جهانگیری ). چاکسو و چشم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به چشم و چشام و چشخام و چشمک و چشمیزک و چاکسو شود.

فرهنگ فارسی

چمیدن، چشم
به معنی چشم است که به عربی عین گویند . چشم را گویند .

فرهنگ عمید

= چشم: گهی ز چمش زند تیر بر دل عشاق / گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا (امیرمعزی: صحاح الفرس: چمش ).
خرام و رفتار از روی ناز.

گویش مازنی

/chamesh/ کفش چرمی روبسته که مخصوص چارواداران است

پیشنهاد کاربران

بپرس