بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید.
فردوسی.
بشد بر پی اسب تا چشمه سارمر او را بدید اندر آن مرغزار.
فردوسی.
دوم روز نزدیکی چشمه ساررسیدند زی پهلوان سوار.
اسدی.
گفت شادم کز درخت و چشمه ساردیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری رسیدند از قضا بر چشمه ساری.
نظامی.
گشادند سفره بر آن چشمه سارکه چشمه کند خورد را خوشگوار.
نظامی.
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن.
حافظ.
رجوع به چشمه زار شود.|| چشمه آب. چشمه. سرچشمه :
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری.
نظامی.
در آب چشمه سار آن شکر ناب ز بهر میهمان میساخت جلاب.
نظامی.
چشمه سار. [ چ َ م َ ] ( اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع کوهستان بلوک زرند کرمان است و سیزده خانواده رعیت دارد». ( از مرآت البلدان ج 4 ص 234 ).، چشمه سار. [ چ َ م َ ی ِ ] ( اِخ ) چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند.( برهان ). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. ( انجمن آرا ).