چشملان

لغت نامه دهخدا

چشملان. [ چ َ / چ ِ م َ] ( اِ ) مردمک چشم. || حدقه. ( ناظم الاطباء ). || چاکسو. ( ناظم الاطباء ). داروی چشم.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - دیده عضو اصلی حس باصره در انسان و حیوان و آن عبارتست از دو عضو قرنیه که در طرفین خط وسط صورت در قسمت قدامی کاس. چشم قرار گرفته اند و برای حفاظت از آفات خارجی پلکها روی آنها را می پوشانند . تعداد چشمها در انسان و اکثر جانوران یک زوج است ولی در بعض راسته های مختلف بند پاییان تعداد آنها بیش از آنست و گاه به چندین هزار میرسد ( مثلا در زنبور و پروانه ) . بطور کلی ساختمان چشم را بدو قسمت تقسیم میکنند : الف - جدارها. ب - دیگر محتویات چشم . جدارهای چشم عبارتند از : ۱ - صلبیه که در قسمت جلو قرنیه را میسازد . ۲ - مشیمیه . ۳ - شبکیه . محتویات چشم عبارتند از قسمتهای شفافی که نور از آنها عبور میکند و از جلو بعقب عبارتند از : ۱- مایع زلالیه . ۲ - عدسی . ۳ - زجاجیه . جمع : چشمان چشمها . ۲ - نگاه نظر. ۳ - چشم زخم نظر بد . ۴ - امید : (( چشم آن دارم. ) ) ۵ - قید اجابت و تصدیق بچشم بالای چشم سمعا و طاعه . ۶ - ( اسم ) گشادگی در نوشتن بعض حروف . ۷ - سفیدی میان سر (( ف ) ) (( ق ) ) و (( و ) ) . ۸- هریک از خالهای طاسهای نرد. ۹ - ( صفت ) عزیز گرامی . ترکیبات اسمی : آب چشم . اشک چشم. یا چشم آخربین . دید. آخربین چشم عاقبت نگر . یا چشم امید . امید و انتظار و آرزوی بسیار . یا چشم بد . نظر بد نگاه بد چشمی که اثر بد دارد و چشم زخم زند. یا چشم بصیرت. چشم بینایی دید. عقل. یا چشم بی آب. بیحیا بی شرم. یا چشم بیمار . چشم نیم بسته که بر جمال معشوق بیفزاید . یا چشم بینا . چشم روشن و بیننده. یا چشم پرویزن . سوراخ پرویزن . یا چشم پشت. مقعد یا چشم ترک . چشم تنگ . یا چشم تنگ. ۱ - چشم تنگ بین . ۲ - حریص آزمند. یا چشم حسودچشم زخم. یا چشم حقارت نظر تحقیر . یا چشم خروس. یا چشم خروسان. شراب انگوری . یا چشم دام . شبکه های دام. یا چشم درع. حلق. زره. یا چشم دل . چشم باطن دید. عقل . یا چشم روز . آفتاب . یا چشم سحاب . دید. ابرها که از آن اشک ( باران ) میریزد . یا چشم سر . چشم ظاهر بصر مقابل چشم باطن چشم سر . یا چشم سر . سر چشم باطن چشم دل مقابل چشم سر. یا چشم سوزن . سوراخ سوزن . یا چشم سیل روان دریا. یا چشم شادی . چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد . یا چشم شب . ماه و ستاره . یا چشم شوخ . دید. گستاخ . چشم بیحیا . یا چشم شور . چشم بد که زود اثر کند . یا چشم عقل . دید. خرد چشم باطن . یا چشم عنایت . دید. عنایت نظر لطف . یا چشم غزال . پیال. لبالب شراب. یا چشم فتراک. حلق. فتراک . یا چشم فرنگی. عینک چشمک. یا چشم گاو . یا چشم گاوانه . چشم فراخ . یا چشم گاو میش . یا چشم گرداب . حلق. گرداب . با چشم گندم . دان. گندم که چاک آن بچشم میماند . یا چشم مور . ۱ - ایائ خرد و ریزه . ۲ - کاغذ و جز آنکه بر آن افشان بسیار خرد و ریزه کرده باشند.یا چشم موری. ۱ - اشیائ خرد و ریزه. ۲- قیمه قیمه شده. یا چشم میم . حلق. میم ( م ) . یا چشم نرگس . دید. گل نرگس . یا چشم نرم . چشم بی آزرم دید. بیحیا. یا چشم نی . سوراخ نی . یا چشم نیلوفری . چشم کبود دید. فیروزه رنگ . ترکیبات فعلی : یا آب چشم ریختن . گریستن . یا آب در چشم آمدن . اشک شوق در چشم آمدن . یا از چشم کسی یا چیزی افتادن . در نظر شخصی بیقدر و منزلت شدن منفور شدن نزد او پس از محبوبیت.یا از چشم انداختن کسی یا چیزی را . مورد بغض و نفرت یا عدم توجه قرار دادن آن کس یا آن چیز را. یا به چشم آمدن . ۱ - مهم جلوه کردن . ۲- از نظر بد آفت رسیدن . یا به چشم خوردن چیزی . بنظر آمدن بنظر رسیدن. یا به چشم در آمدن. در نظر جلوه کردن. یا به چشم کسی کشیدن چیزی را. جلوه فروختن بدان کسی بسبب آن چیز. یا به چشم کسی کشیدن کاری را. منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار . یا به چشم کردن کسی یا چیزی را . در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یا آن چیز را یا پشت چشم نازک کردن . کبر و غرور و ناز و افاده کردن . یا پیش چشم داشتن . در نظر داشتن از نظر گذرانیدن. یا پیش چشم کردن. بیاد داشتن چیزی یا مطلبی.یا چشم آب دادن. تماشا کردن. یا چشم از جهان بستن. مردندم درکشیدن. یا چشم بچیزی دوختن. با چشم آنرا نگریستن: (( وی که هنوز چشم بتابلوی نقاشی دوخته بود گفت ... ) یا چشم بخواب کردن . ۱- خوابانیدن کسی را ۲- چشم...را ببستن وا داشتن . یا چشم بر پشت پا دوختن ( داشتن ) . با شرم و حیا بودن خجالت کشیدن . یا چشم براه داشتن . در انتظار چیزی یا کسی بودن. یا چشم و دل پاک بودن . امانت داشتن عفت داشتن. یا چشم و دل سیر بودن . اعتنا بمال و منال نداشتن . یا چشم ها را چهار کردن . چشم هایش چهار شدن. انتظار شدید بردن . یا در چشم آمد کسی یا چیزی . خوی و زیبا و با ارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر .

فرهنگ معین

( ~. ) (اِمر. ) مردمک چشم . حدقه .

فرهنگ عمید

= چشمیزک

پیشنهاد کاربران

بپرس