که چشم کرد دل داغدار را صائب
که دود تلخی ازین لاله زار میخیزد.
صائب ( از آنندراج ).
او مایل شکار و من آشفته کز حسدآهومباد چشم کند آن نگاه را.
میرنجات ( از آنندراج ).
رجوع به چشم و چشم کردگی وچشم کرده شود.- بچشم کردن ؛ کنایه است از در نظر گرفتن و منظور نظر قرار دادن :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطش نقش بسته ام جائی.
حافظ.
- بچشم کردن کسی یا چیزی را ؛ اشاره است به آسیب رسانیدن آن کس یا آن چیز را بوسیله چشم زخم و چشم بد : تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تاترا چشم تو بچشم نکرد.
سنائی.