دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از فقاع.
کسائی.
به یک چشم زد از دل سنگ سخت بمعجز برآورد نوبردرخت.
اسدی.
به یک چشم زد آزمون را ز زنگ بجست از شدن تا بشهر زرنگ.
اسدی.
ای صید یک عشقت خرد جان صیدت از یک تابصدچشم تو در یک چشم زد صد خون تنها ریخته.
خاقانی.
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم قرب هزار جان که تو قربان نمیکنی.
خاقانی.
گر دور شدی ز چشم رنجوریک چشم زد از دلم نه ای دور.
نظامی.
من که به یک چشم زد از کان غیب صد گهر نغز برآرم ز جیب.
نظامی.
لاجرم گرچه از تو بیکامم بی تو یک چشم زد نیارامم.
نظامی.
|| ( ن مف مرکب ) مخفف چشم زده که بمعنی چشم زخم دیده و چشم زخم خورده است. چشم زده شده. کسی یا چیزی که هدف چشم بد شده و از چشم شور آسیب دیده است : گر آیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد.
نظامی.
چه نیروست در جنبش چشم بدکه نیکوی خود راکند چشم زد.
نظامی.
رجوع به چشم زدن و چشم زده شود. || اشاره کردن. ( آنندراج ). چشمک زدن. || هراسیدن. ( آنندراج ).