سرانجام بگذاشت جیحون بخشم
به آب و بخشکی نیفکند چشم.
فردوسی.
رجوع به چشم انداختن شود.- از چشم افکندن کسی یا چیزی را ؛ بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن.
- چشم افکندن از چیزی ؛ چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز :
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم.
سعدی.
- چشم افکندن بر چیزی ؛ کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. ( آنندراج ). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. ( از فرهنگ نظام ) : وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود.
سعدی.
بر من بفکند چشم و دانم بر هیچکس اینقدر نینداخت.
درویش هروی ( از آنندراج ).
- چشم بر زمین افکندن ؛ فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).- || کنایه ازسجده کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).