چسپیدن

لغت نامه دهخدا

چسپیدن. [ چ َ دَ ] ( مص ) اتصال یافتن جسمی باشد بجسمی دیگر که انفصال آن مشکل بود. ( برهان ) ( آنندراج ). اتصال یافتن و متصل شدن. ( ناظم الاطباء ). وصل شدن چیزی به چیزی. ( فرهنگ نظام ). چفسیدن. چپسیدن. بشلیدن. دوسیدن. ملصق شدن. التصاق. التساق. التزاق. لَطَب. لَسَم. لُزوب. عَسَک. عَشَق. عَکَد. عَمَد. ( منتهی الارب ). رجوع به چپسیدن و چفسیدن شود. || بمعنی میل کردن هم آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ). میل بالتصاق داشتن و میل به اتحاد داشتن. ( ناظم الاطباء ). انحراف. تمایل. گرایش. یازش. تمایل : الضَلَع؛ کژ شدن وچسپیدن. ( محمد دهار ). التَرَنﱡح ؛ چسپیدن از مستی و جز آن ، یعنی میل کردن. ( مجمل اللغه ). التَطفیل ؛ چسپیدن آفتاب بفروشدن ، یعنی میل کردن. ( مجمل اللغه ). لطا( عربی ) چسفیدن. ( صراح ) الضیف ؛ چسبیدن تیر از نشانه.( مجمل اللغة ). المیل ؛ چسپیدن. ( مصادر زوزنی ). المیل و المیلان ؛ چسپیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). متعدی آن ، چسپانیدن : الاستمالة؛ سوی خویش چسبانیدن. ( مجمل اللغه )( از افادات علامه دهخدا ). ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). || چیزی را محکم بدست گرفتن. ( برهان ) ( آنندراج ). بچنگ گرفتن چیزی. ( ناظم الاطباء ). چیزی را بسختی در دست گرفتن و نگه داشتن. همچون : یخه کسی راچسپیدن یا دامن کسی را چسپیدن و غیره. || بزمین پیوسته و محکم شدن. || کوتاه و قصیر شدن. ( ناظم الاطباء ). || انتساب یافتن. قابل انتساب بودن. چنانکه گویند: این کار بمن یا به او نمی چسپد؛ یعنی شایسته و برازنده من یا او نیست.
- بدل چسپیدن ؛ بمذاق خوش آمدن و مطبوع و گوارا بودن. چنانکه در تداول عامه گویند: این چای بمن نچسپید یا این ناهار بمن نچسپید یا این غذا بمن چسپید :
کباب تر باخگر آنچنان هرگز نمی چسپد
که میچسپد ز خون گرمی بدلها لعل خونبارت.
صائب ( از آنندراج ).
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمیچسپی بدل ضایع مکن صمغ وکتیرا را.
- چسپیدن سخن ؛ بدل نشستن و مطبوع طبع شنونده بودن. باور کردن سخن. چنانکه در تداول عامه گویند: این حرف بمن نچسپید؛ یعنی مقبول خاطر نیفتاد و آنرا باور نتوانستم کرد.
- چسپیدن بکار ؛ مداومت مجدانه در کاری. پشت کار را گرفتن.

پیشنهاد کاربران

بپرس