چسبیدن
مترادف چسبیدن: پیوستن، متصل شدن، محکم گرفتن، التصاق، محکم شدن، تمسک، مشغول شدن، سرگرم شدن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( چسبید چسبد خواهد چسبید بچسب چسبنده چسبیده . متعدی : چسباندن چسبانیدن ) ۱ - متصل شدن چیزی بچیز دیگر چنانکه جدا کردن آنها دشوار باشد . ۲ - چیزی را محکم بدست گرفتن . ۳ - محکم پیوستن بکسی یا چیزی . ۴ - میل کردن متمایل شدن منحرف شدن .
مقلوب چسیبدن و آنرا چفسیدن نیز گفته اند چه بیکدیگر بدل شوند .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز] چیزی را محکم به دست گرفتن.
۳. [عامیانه، مجاز] محکم پیوستن به کسی یا چیزی.
۴. [عامیانه، مجاز] مطلوب و دلپذیر بودن.
مترادف ها
چسبیدن، تبعیت، چسبندگی، طرفداری، پیوستگی، الصاق، هواخواهی، دوسیدگی
توافق، رضایت، الحاق، چسبیدن، طرفداری، الصاق، دوسیدگی، چسبیدگی، انضمام، قبول عضویت، کشش سطحی، همبستگی، الحاق دولتی به یک پیمان
چسبیدن، تمایل داشتن، خم کردن، کج کردن، سرازیر کردن، مستعد شدن، شیب دادن، متمایل کردن
چسبیدن، چسباندن، چسب زدن به
چسبیدن، چسباندن
قطع کردن، جدا کردن، چسبیدن، پیوستن، شکستن، شکافتن، تقسیم شدن، ور امدن
چسبیدن، دستبند زدن، پیمان عروسی بستن با
وفا کردن، متفق بودن، جور بودن، چسبیدن، پیوستن، وفادار ماندن، هواخواه بودن، طرفدار بودن، توافق داشتن، بهم چسبیده بودن
چسبیدن، بهم پیوستن، چسباندن، بستن، الصاق کردن، تحمل کردن، سوراخ کردن، فرو بردن، تردید کردن، گیر کردن، نصب کردن، چسبناک کردن، گیر افتادن
چسبیدن، باز داشتن، گرفتن، نگاه داشتن، منعقد کردن، تصرف کردن، نگه داشتن، در دست داشتن، جا گرفتن
چسبیدن، رابطه خویشی داشتن
چسبیدن، ذاتی بودن، جبلی بودن، ماندگار بودن
چسبیدن، عذاب دادن، اذیت کردن، بستوه اوردن، بیحوصله کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
در گفتار معنای لذت بخش بودن و کیف دادن را نیز می دهد.
مربوط شدن ، متصل شدن
بدجوری می چسبه ، بدحوری کیف میده
بند شدن