چسبنده
/Casbande/
مترادف چسبنده: چسبناک، لزج
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
مترادف ها
چسبنده، خار چسبنده، ادم سمج و مزاحم
چسبنده، چسبیده، چسبناک، چسبدار
سخت، چسبنده، چسبیده، چسبناک، دشوار، بد بو، لزج
چسبنده، صمغی
چسبنده، چسبناک، کاملا احساساتی
چسبنده، چسبناک، غلیظ و شیره مانند
سفت، محکم، چسبنده، سر سخت، استوار، مستحکم
اصلی، چسبنده، ملازم، ذاتی، طبیعی
اصلی، چسبنده، ذاتی، داخلی، طبیعی، درونی، درون زاد، لاینفک، جبلی، فطری، غریزی، مادرزاد
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
لزج. . . . . چسبناک. . . . نوچ. . . . .
چسبنده: به چیزی که میچسبد چسبنده می گویند.
دج