ایمنیم از فکر دزد و راهزن
زانکه چون زر درچرمدان توایم.
مولوی ( از جهانگیری ).
کاسه ارزاق لبالب پر است کیسه اقبال چرمدان ماست.
مولوی ( از آنندراج ).
که درین کشتی چرمدان گم شده است جمله را جستیم نتوانی تو رست.
مولوی.
چونکه حق و باطلی آمیختندنقد و قلب اندرچرمدان ریختند.
مولوی.
حکایتی آورده اند، که پادشاهی بود و او را بنده ای بود خاص و مقرب عظیم چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصه ها ونامه ها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی ، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی ، پیش پادشاه مدهوش افتادی ، پادشاه در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشقبازی که این بنده مدهوش من چه دارد، آن نامه ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی ، کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی.... ( فیه مافیه چ فروزانفر ص 13 ).