هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا.
خاقانی.
این گفت و نهاد بر زمین دست چرخی زد و دست صبر بشکست.
نظامی.
گرد سر دولتیان چرخ سازتا شوی از چرخ زدن بی نیاز.
نظامی.
سر فروکن یکدمی از بان چرخ تا زنم من چرخها بر سان چرخ.
مولوی.
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امرپیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم.
سعدی.
|| رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن ، چون صوفیان : در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریقت پریده اند.
خاقانی.
|| رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانه رقص و پای کوبی و شادمانی : شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ میزد شادمان تا مرغزار.
مولوی.
مه کرد شبی طواف آن کوی صد چرخ دگر بذوق آن زد.
طالب آملی ( از آنندراج ).
|| در تداول عامه ، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم.رجوع به چرخ و چرخیدن شود.