چربو

لغت نامه دهخدا

چربو. [ چ َ] ( اِ ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است. ( برهان ). چربش. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). چربی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ) ( فرهنگ نظام ). چربی و روغن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). دسومت :
تا کی دَوَم از گِردِ در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.
شهید بلخی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نان سیاه و خوردی بی چربو
وآنگاه مه بمه بود این هر دو.
کسائی.
مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند گوز
وز جوش دیگ چربو و کف بر سر آورد.
لامعی.
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
از غذاها هرچه درشت و ناخوش مزه و خشک و سخت و بسیارچربو نبود... زودگوارتر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). پیه زودتر بفسرد که چربوی گوشت. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و سکبای گوشت گاو که از چربو بپالایند مردم محرور را سود دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
روزکی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.
سوزنی.
بدو گفتم نگارینا چه باشد گر مرا باشی
که هستم در غمت سوزان چو بر آتش نهی چربو.
؟ ( از فرهنگ خطی ).
- امثال :
چربو از پولاد نیاید.
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران.
نظیر: چربی از سنگ برنمیآید. روغن ازترب برنیاید. ( امثال و حکم دهخدا ). || سمن و چربی. || سریشم و نشاسته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به چربی و چربش شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) چربی .
به معنی چربه باشد که پیه چراغ است . یا چربش .

فرهنگ معین

(چَ ) (اِمر. ) چربی .

فرهنگ عمید

= چربی

پیشنهاد کاربران

بپرس