چرب گو ی

لغت نامه دهخدا

چربگوی. [ چ َ ] ( نف مرکب ) کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم بجانب خود راغب سازد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). چربگو. چرب زبان. چرب سخن. زبان آور و فصیح. آنکه سخن شیرین و دلنشین گوید. چرب گفتار :
زبان و روان بایدت چربگوی
خرد رهنمای و دل آزرمجوی.
فردوسی.
یکی مرد بینادل چربگوی
ز لشکر گزین کرد باآبروی.
فردوسی.
زبان آوری چربگوی از مهان
فرستاد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
همی رای زد با یکی چربگوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
کسی که ژاژ دراید بدرگهش نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی.
با آهستگی چربگوی باش که چرب سخنی دوم جادوئیست. ( قابوسنامه ). || کنایه از چاپلوس. || فریبنده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود.

فرهنگ فارسی

( چرب گو ی ) ( صفت ) ۱- شیرین زبان خوش سخن . ۲- متملق چاپلوس .

پیشنهاد کاربران

بپرس