جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.
عنصری ( در صفت اسب ).
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.
مسعودسعد.
تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه گلگون اشک را نتواند چدار شد.
میریحیی ( از آنندراج )
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بودسه گز فسار و دو چنبر چدار چاره ٔخر.
قاآنی.
رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود.