یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شه شد از چاکری.
فردوسی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگارچون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.
فرخی.
تو با قید بی اسب پیش سواران نباشی سزاوار جز چاکری را.
ناصرخسرو.
گر از بهر ملک آفریدت خدای چرا مر ترا میل زی چاکریست.
ناصرخسرو.
محل و جاه چه جویی بچاکری زامیرچگونه باشد با چاکریت جاه و محل.
ناصرخسرو.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام اوچک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری.
امیرمعزی.
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زرزاغ چو خادم حبش پیش دوان بچاکری.
خاقانی.
زنار بود هرچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم بچاکری.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 591 ).
چاکری. [ ک َ ] ( اِخ ) از امرای دولت سلطان بایزیدبن محمدخان که او را دیوانی است بترکی.
چاکری. [ ک َ ] ( اِخ ) نام رودخانه ای در ولایت «لر کوچک » که از راه «دزپول » به «حویزه » میرود. ( تاریخ گزیده چ لندن ص 557 ).