دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار.
فردوسی.
چو آمد ز ره نزد آن چاهساربنزدیک آن چاه بنهاد بار.
فردوسی.
دگر چاهساری که بی آب گشت فراوان برو سالیان برگذشت.
فردوسی.
سوی خانه رفتند از آن چاهساربه یک دست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
کشیدش دوان تا بدان چاهساردو دیده پر از خون و رخ چون بهار.
فردوسی.
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی.
منوچهری.
چاهساری ببین خراب شده گشته مطموس و خشک از آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت.
سنایی.
چاهساری هزار پایه در اوناشده کس مگر که سایه در او.
نظامی.
|| گودی عمیق. گودالی ژرف. || چاهسر. ( آنندراج ). دهانه چاه. ( ناظم الاطباء ). سرچاه. لب چاه.چاهسار. ( اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع قدیم النسق قاینات است ، حالا سکنه ندارد و اهل مزارع دیگر آن را زرع مینمایند. ( مرآت البلدان ج 4 ص 133 ).