که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگرز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نمازچنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای.
فردوسی.
بدادش بدان دایه چاره گریکی دست جامه بدان مژده بر.
فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است.
فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گربفرمان دادار بسته کمر.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزیدسخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبیدچاره هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین )
در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
|| معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد : سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گرتو بندی بفریاد هر کس کمر.
فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمرنبینم به گیتی دگر چاره گر.
فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبرنیایش نخواهدبدن چاره گر.
فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گرتبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گربوداین شه بی پدر را پدر.بیشتر بخوانید ...