چارمیخ کردن

لغت نامه دهخدا

چارمیخ کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) استوار کردن با چهارمیخ. کسی یا چیزی را به وسیله چهارمیخ به جایی بستن و استوار نمودن :
درختی راکه بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چارمیخش .
نظامی.
|| نوعی از سیاست که گناهکار را با دوختن هریک از چهار کف دستها و پایها به جایی استوارکردندی :
در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان
ویل ٌ لهم عقیله من بس عقابشان.
خاقانی.
چارمیخت کرده ام من ، راست گو
راست پیش آور دروغی را مجو.
مولوی.
|| ثابت و مقرر کردن دعوی با ادله واسناد و اقرارها. || و با لفظ کردن ، کنایه از عمل لواطه کردن. ( آنندراج درمعنی چارمیخ ).

فرهنگ فارسی

استوار کردن با چهار میخ . کسی یا چیزی را بوسیل. چهار میخ به جایی بستن و استوار نمودن .

پیشنهاد کاربران

1. کنایه از شکنجه کردن، تعذیب و شکنجه دادن
مثال:
در سم اسبت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
2. کنایه از استوار کردن، راه جواب را بر خصم بستن
مثال:
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چار میخ حاسدی مغفور نی

بپرس