درختی راکه بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چارمیخش .
نظامی.
|| نوعی از سیاست که گناهکار را با دوختن هریک از چهار کف دستها و پایها به جایی استوارکردندی : در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان
ویل ٌ لهم عقیله من بس عقابشان.
خاقانی.
چارمیخت کرده ام من ، راست گوراست پیش آور دروغی را مجو.
مولوی.
|| ثابت و مقرر کردن دعوی با ادله واسناد و اقرارها. || و با لفظ کردن ، کنایه از عمل لواطه کردن. ( آنندراج درمعنی چارمیخ ).