چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
دلیران شمشیرزن بیشماربمردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی.
|| با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج : و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود.( نوروزنامه ). || گرداننده. چرخاننده : سخنگوی هرچار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
|| پیچان از دردی و رنجی : نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.
فرخی.
- پیچنده اسپ . چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر : ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.
فردوسی.