پیچاک

لغت نامه دهخدا

پیچاک. ( اِ مرکب ) پیچ و خم. ( آنندراج ). || طره و زلف. ( غیاث ). حلقه. ( آنندراج ) :
ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار نظیری بدست ماست.
نظیری.
|| ( ص مرکب ) پیچنده و پیچدار. ( فرهنگ نظام ). || پیچش. پیچ. ذوسنطاریا . شکم روش. علک. ( ذخیره خوارزمشاهی ). زحیر. ( منتهی الارب ). دل پیچه. شکم پیچه : طحیر؛ نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

پیچ وخم، پیچیدگی
۱- ( صفت ) پیچنده پیچا پیچدار . ۲- ( اسم ) پیچ و خم . ۳- چین ( زلف ) حلقه ( گیسو ) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری . بدست ماست . ( نظیری ) ۴- پیچششکم روشذو سنطاریا:ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد.

فرهنگ معین

(اِ. ) پیچیدگی ، پیچ و خم بسیار.

فرهنگ عمید

پیچ وخم، پیچیدگی، پیچش.

گویش مازنی

/pichaak/ چسبناک & فرز و چابک & پرس و جو – بازجویی

پیشنهاد کاربران

پیچاک ( آمیزه ای از پیچ+ اک ) آن چه برای پیچیدن و پیچاندن به کار برند. ( مانند پوشاک:آن چه برای پوشیدن و پوشاندن به کار برند.
پیچاک در زبان مازنی به معنای پیچک و پیچنده. چسبنده.

بپرس