پیچان

/piCAn/

لغت نامه دهخدا

پیچان. ( نف ، ق ) صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن. پیچنده :
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
همی زور کرد آن بر این این بر آن
گرازان و پیچان دو مرد جوان.
فردوسی.
سرمژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
چپ و راست پیچان عنان داشتن
میان یلان گردن افراشتن.
فردوسی.
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
فردوسی.
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفکند و آمد میانش ببند.
فردوسی.
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین.
فردوسی.
برستی ز دریا و جنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ.
فردوسی.
برافکند برگستوان بر سمند
بفتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی.
بشد گرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز.
فردوسی.
نهانی ازان پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
فردوسی.
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار.
فرخی.
پیچان درختی بار او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن.
فرخی.
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
به رخشش بکردار پیچان درختی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار.
سنایی.
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزایی.
خاقانی.
خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان
بسوختند وز هریک هزار دود برآمد.
خاقانی.
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند.
خاقانی.
فلک افعی زمرد سلب است بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

پیچنده، درحال پیچیدن
( صفت ) ۱- پیچنده : بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان بر آمد ز آب . ( فردوسی ) ۲-روی بر گرداننده روی بر تابنده پرهیز کننده روی گردان : بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان زمیش . ( شا. بخ ۳ ) ۲۳۳۱ : ۸- بهم بر آیندهمانند طومار بهم پیچیده : چو با مهتران گرم کرد اسب شاه زمین گشت جنبان و پیچان سیاه . ( فردوسی ) ۴- در حال پیچیدن . ۵- مضطرب مشوش بی آرام بسبب دردی یا اندوهی برخود پیچنده : بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت هم راند تا خان. خویش تفت . ( فردوسی ) یا بیت یا مصراع پیچان.بیت یا مصراعی که بتامل و تفکر معلوم شود : مصرع پیچانم از من اهل دانش .بگذرید عقده از دل وا شود گر پی بمضمونم برید.

فرهنگ معین

(ص فا ) ۱ - مشوش ، مضطرب . ۲ - در حال پیچیدن .

فرهنگ عمید

۱. = پیچاندن
۲. (صفت ) پیچیده.
۳. (قید ) در حال پیچیدن.

پیشنهاد کاربران

پیچیده و گروه خرده
گره خوردن
گره خردن
سردرگم، مضطرب
پیچیده شده ، گره خورده
پیچده شده، گره خورده
پیچ در پیچ

بپرس