پیچ پیچی

/piCpiCi/

لغت نامه دهخدا

پیچ پیچی. ( ص نسبی ) گره درگره. خم اندرخم. شکن برشکن. || کنایه از ناز بسیار و سرکشی معشوق :
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد به بدبسیچی او.
نظامی.
ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود
که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد.
مجیر بیلقانی.

فرهنگ فارسی

۱- پر پیچ و خم بودن پیچ و خم داشتن . ۲-ناز و غمزهادا و اطوارسرکشی ( معشوق ): شاه چون دید پیچ پیچی او ( معشوق ) چاره گر شد ز بد بسیجی او. ( هفت پیکر ) ۲- دندان گردی سختگیری در معامله .

پیشنهاد کاربران

بپرس