پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب.
ناصرخسرو.
تاب و نور از روی من میبرد ماه تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب.
ناصرخسرو.
عشق بی باک مرا در رگ جان افکندست پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید.
صائب.
اهل معنی میزنند از غیرت من پیچ و تاب مصرعی را میکند گر سرو موزون از من است.
صائب.
مژده از گنج دلم خشت سرخم می کندمار زهرآگین فرقت پیچ و تابی میزند.
شفائی.
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یارزلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میزند.
اسیر لاهیجی.
- بپیچ و تاب افکندن ( افتادن ) ؛ پیچان گشتن یا گردانیدن از درد و رنج.