پیچ دادن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
کج کردن، خسته کردن، صاف کردن، پالودن، پیچ دادن، سفت کشیدن، مشمئز شدن، کش دادن، زور زدن، زودبکار بردن، زیاد کشیدن، کوشش زیاد کردن
خم کردن، پیچاندن، انعطاف داشتن، پیچ دادن
پیچاندن، پیچیدن، وصل کردن، پیچ دادن، گاییدن، خست کردن
خم کردن، پیچاندن، پیچیدن، تابیدن، پیچ دادن، پیچ دار کردن، تاب خوردن، چرخیدن، تاب دادن
انداختن، مصادف شدن، خوردن، تصادف کردن، پیچ دادن، پرت کردن
پیچ دادن، پیچ خوردن
پیچاندن، پیچیدن، پیچ دادن، نیشگون گرفتن و کشیدن
پیچ دادن، گره دار کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید