هر که را با اختری پیوستگی است
مرورا با اختر خودهم تکی است.
مولوی.
قبوة؛ پیوستگی میان دو لب. تهود؛ پیوستگی جستن بر هم. ( منتهی الارب ). || اتصال. ( دانشنامه علائی ). اتحاد. اتفاق. یکی شدن : به پیوستگی جان خریدم همی
جز این نیز چاره ندیدم همی.
فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنیدز پیوستگی دست کوته کنید.
فردوسی.
شنیدم ز پیوستگی هرچه گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت.
فردوسی.
نگه کرد مرغ اندرآن خستگی بجست اندرو روی پیوستگی.
فردوسی.
میان دو تن جنگ و کین افکندبکوشد که پیوستگی بشکند.
فردوسی.
چو جوید کسی راه پیوستگی هنر باید وشرم و آهستگی.
فردوسی.
که بر شاه ایران کمین ساختی به پیوستگی در بد انداختی.
فردوسی.
به پیوستگی بر گوا ساختندچو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
به پیوستگی چون جهان رای کرددل هر کسی مهر را جای کرد.
فردوسی.
|| مواصلت. وصول. وصلة. ( منتهی الارب ). وصال. وصلت : بخون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم.
فردوسی.
با خاندان بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنصر ز خودی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 ). در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد... ( چهار مقاله ).و اندر آن شهر از قرابت کیستت ؟
خویشی و پیوستگی با چیستت ؟.
مولوی.
صله رحم ؛ با خویشان پیوستگی کردن. || نظام. || نظم : چو این کرده باشد که کردیم یاد
سخن را بپیوستگی داد داد.
فردوسی.
|| استمرار. دیمومت. ادامه. استدامه. دوم. بقا. تسلل. سلسله. ابدیت. دوام :شادیش باد و کامروائی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر.
فرخی.