پیوسته بودن

لغت نامه دهخدا

پیوسته بودن. [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ دَ ] ( مص مرکب )دوم. دوام. همیشه بودن : لسم ؛ پیوسته بودن به راهی. ملازمة، لزام ؛ پیوسته بودن با چیزی یا با کسی و همیشگی کردن بر آن. لحلحة؛ پیوسته بودن بجائی. ( منتهی الارب ). || متصل بودن. دوسیده بودن. ملحق و ملصق بودن. بیفاصله بودن : و این دکه چهارسوست یک جانب در کوه پیوسته است ، و سه جانب در صحراست. ( فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 126 ). و با گرمسیر زمین کرمان پیوسته است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 141 ).

فرهنگ فارسی

دوم دوام

مترادف ها

adjoin (فعل)
مجاور بودن، افزودن، پیوستن، متصل شدن، متصل کردن، وصلت دادن، پیوسته بودن

فارسی به عربی

( پیوسته بودن(به ) ) جاور

پیشنهاد کاربران

بپرس