پیوسته

/peyvaste/

مترادف پیوسته: دایماً، دمادم، علی الاتصال، علی الدوام، لاینقطع، متصل، متوالی، مدام، مداوم، مستدام، مستمر، ملحق، منسجم، هموار، همواره، همیشه

متضاد پیوسته: ابداً، هرگز، هیچگاه، هیچوقت

معنی انگلیسی:
always, ceaseless, ceaselessly, connected, constant, continual, continuous, continuously, endless, ever, nonstop, incessant, round-the-clock, jointly, steady, perpetual, solid, steadily, associate, versified, [adv.] continually, consistently, evermore, on-line

لغت نامه دهخدا

پیوسته. [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) متصل. ملصق. بهم بسته. بلافصل. بی فاصله مکانی. پیوندکرده شده. موصول. مرصوص. مربوط. ملتصق. بیکدیگر دوسیده. ملحق. لاحق. ملحق شده : جنیانجکث ، قصبه تغزغز است... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. و حدودش ( حدود ایلاق ) بفرغانه و چذغل و چاچ و رود خشرت پیوسته است. ( حدود العالم ).
بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد.
فردوسی.
خوابین که ناحیت است از غور پیوسته به بست و زمین داور. ( تاریخ بیهقی ). برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است. ( تاریخ بیهقی ص 261 ). امیر محمد بحکم آنک ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود. ( تاریخ بیهقی ). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی ببعضی. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است. ( تاریخ بیهقی ).
بدریاست پیوسته این شهر باز
گذرگاه کشتی است کآید فراز.
اسدی.
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک بدیگر.
ناصرخسرو.
مملکت را ایمنی با عمر او پیوسته بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او به هم پیوسته. ( کلیله و دمنه ). و آب حرام کام آنجا رود و پیوسته بیکند نیستانهاست و آبگیرهای عظیم. ( تاریخ بخارا ص 22 ). حد اول او باره شهرستان پیوسته چوبه بقالان. ( تاریخ بخارا ص 64 ). و پیوسته ٔشمس آباد چراگاهی ساخت از جهت ستوران خاصه. ( تاریخ بخارا ص 35 ).
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست.
نظامی.
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
قصد؛پیوسته آوردن اشعار. ( منتهی الارب ).
- اندام پیوسته ؛ عضو مرکب. رجوع به آلی ( جسم ) شود.
- باز پیوسته ؛ متصل :
دو کشتی به هم بازپیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت.
نظامی.
|| دائم. همیشه. سرمد. ( دهار ). مدام. مازال. دائمة. دائما. خالد. مستمر. همواره. هماره. جاودان. هموار. پیاپی. اتصالاً. بلافاصله. ( برهان ).پی در پی. لاینقطع. بی فاصله زمانی. بیواسطه. بریز. یک ریز. مسلسل. دمادم. مستدام.متواتر. هامواره. علی الدوام : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصب. تغزغزست ... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است . توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده . ۲- دایم همیشه مدام همواره لاینقطع : کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم . ( حافظ ) ۳-( صفت اسم ) خویش خویشاوند نزدیک قریب . جمع : پیوستگان : کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوست. او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست . ( شا. لغ. ) ۴- مقرب ندیم . جمع : پیوستگان : قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ۵- منظم برشته کشیده ( جواهر ... ) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. ( فرخی ) ۶- برشت. نظم کشیده منظوم . ۷- یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد : نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. ( ویس و رامین ) ۸- پیوند خورده پیوند شده : گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. ( گرشا. لغ. ) ۹- ( پیشاهنگی ) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته . جمع : پیوستگان . یا پیوست. خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد : چو پیوست. خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی . ( شا. لغ. )

فرهنگ معین

(پِ وَ تَ یا تِ ) ۱ - (ص مف . ) وصل شده ، به هم بسته . ۲ - مقرب ، ندیم . ۳ - (ق . ) همیشه ، مدام .

فرهنگ عمید

۱. به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده.
۲. (قید ) همیشه، دائم.

فرهنگستان زبان و ادب

{coherent} [زبان شناسی] دارای پیوستگی

واژه نامه بختیاریکا

یه پسدا؛ یه پشت؛ یه لَهدِه؛ دَنَر؛ یَه بند؛ گُرّانِه

جدول کلمات

لاینقطع

مترادف ها

continuous (صفت)
متوالی، پیوسته، ماندگار، مداوم

attached (صفت)
وابسته، پیوسته، ملازم، دلبسته، مربوط، متعلق، علاقمند

allied (صفت)
متحد، پیوسته، منسوب

united (صفت)
متحد، پیوسته

joined (صفت)
پیوسته

connected (صفت)
پیوسته، مربوط، بسته، منتسب، مسلسل، متصل، مرتبط

proximate (صفت)
نزدیک، پیوسته، تقریبی، بی فاصله

continual (صفت)
پیوسته، دائمی، پی در پی، همیشگی، مدام، لاینقطع

uninterrupted (صفت)
متوالی، پیوسته، مسلسل، مداوم، مستمر، قطع نشده، بی وقفه، غیر منقلع

ceaseless (صفت)
پیوسته، دائمی

syndetic (صفت)
پیوسته، متصل شده، ربطی، هم چسب، اتصالی، بسط داده شده

coalescent (صفت)
پیوسته، بهم امیخته

legato (صفت)
پیوسته

married (صفت)
متحد، پیوسته، متاهل، شوهردار، عروسی کرده

contiguous (صفت)
نزدیک، مجاور، همجوار، پیوسته، متصل، مربوط بهم

vicinal (صفت)
نزدیک، مجاور، همسایه، پیوسته، اهل محل، در همسایگی

eternal (صفت)
بی پایان، پیوسته، جاوید، دائمی، همیشگی، ابدی، جاودان، ازلی، لایزال، خالد، بدون سرانجام و سراغاز، سرمد، فنا ناپذیر

incessant (صفت)
بی پایان، پیوسته، پی در پی، لاینقطع

forever (قید)
برای همیشه، پیوسته، تا ابد، تا ابدالاباد، جاویدان

forevermore (قید)
برای همیشه، پیوسته، تا ابد، تا ابدالاباد، جاویدان

فارسی به عربی

ابدی , الی ابد , بعیدا , دائما , ضد , متحالف , متزوج , متصل , مستمر

پیشنهاد کاربران

مربوط
مرتبط
هم پیوند
همی
یک بند
همیشگی ابدی
( یو ) در زبان اوستایی به چم ( پیوستگی، جاودانگی ) است و در کارواژه ( یوختن ) نیز پیوستگی را می توان دید. به گمانِ من، ( یو ) می تواند به عنوان ( پیشوندِ پیوستگی ) پیش از کارواژه ها بکار آید.
نکته بسیار مهم: می توان در مبحث پیوستگی و آنالیز که با تابعهای پیوسته سر و کار داریم، از ( ( یو ) ) در بکارگیری واژگان ( برای نمونه در پیشوندِ کارواژه ها ) بهره برد:
...
[مشاهده متن کامل]

چنانکه در رویه 1183 از نبیگ ( فرهنگ واژه های اوستا ) آمده است:

پیوسته
بیامان
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام. دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) :
خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم مدام و شما هی بیاورید.
قاآنی
همیشه و همواره
معنی اطراف ***پیرامون معنی نرم نرمک***اهسته معنی ماهرانه *** با مهارت معنی ثبت نام *** نام نویسی
همی. [ هََ ] ( پیشوند ) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. ( از آنندراج ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آیدهمی.
رودکی.
به راه اندر همی شد، شاهراهی
...
[مشاهده متن کامل]

همی شد تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
به کردار، نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.
ابوشکور.
خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد
مریخ نوک نیزه تو سان همی زند.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیست بخواهم شدن همی به کرانه.
کسایی.
پدرْت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آمد همی بر سرم.
فردوسی.
برفتند گردان تازی ز جای
همی سر ندانست جنگی ز پای.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی ( از لغت فرس اسدی ص 100 ) .
همی نگون شود از هیبت نهیب تو را
به ترک ، خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟
منوچهری.
همی دوم به جهان اندر از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. ( تاریخ بیهقی ) . همی گوید ابوالفضل محمدبن حسین البیهقی. . . ( تاریخ بیهقی ) .
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین. . . شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. ( نوروزنامه ) .
در فراق آن نگار گلرخ شمشادقد
لاله رخسار من چون زعفران گردد همی.
رشید وطواط.
سنگی است که گوهری را همی شکند. ( گلستان ) .
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی.
حافظ.

یه تیغ
پیوسته ( گویش تهرانی )
بلافصل
مداوم. همیشه گی
به هم چسپیده
مدام
مقرب
لاینقطع
واصل
یکسره
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)

بپرس