پیوست

/peyvast/

مترادف پیوست: اتصال، الحاق، ضمیمه، ملحق، منضم

معنی انگلیسی:
appendix, accompaniment, appendage, attachment, concomitant, enclosure, supplement, connected, [n.] union, coupling

لغت نامه دهخدا

پیوست. [ وَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری ، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفه پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

پیوست. [ پ َ / پ ِ وَ ] ( ن مف مرخم ، ق ) مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً :
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.
ناصرخسرو.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست.
سنائی.
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم.
سوزنی.
برین بود و برین بوده ست پیوست.
سوزنی.
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی.
رشید وطواط.
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین.
ظهیرالدین فاریابی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.
خاقانی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.
خاقانی.
سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. ( راحةالصدور راوندی ).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست.
نظامی.
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست.
نظامی.
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته ٔگل دست بر دست.
نظامی.
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.
نظامی.
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست.
نظامی.
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست.
نظامی.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.
نظامی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

پیوسته، دائم، نامهای که همراه نامه دیگرفرستند
۱- ( مصدر ) پیوستن الحاق . اتصال : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست . ۲- ( اسم صفت ) پیوسته همیشه دایم مدام دایما : معشوق بتی که هست پیوست عشقش چو زمانه بر عجایب . ( انوری ) ۳- متصل به : اگر چیزی بویا را پیوست مجرای بینی باز نهی ... .یا پیوست بودن با... متصل بودن با ... : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. ( معزی ) یا پیوست نامه . ضمیم. آن .
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد

فرهنگ معین

فرهنگ عمید

۱. = پیوستن
۲. (قید ) پیوسته، دائم.
۳. (اسم، صفت مفعولی ) چیزی که همراه چیز دیگر باشد.
۴. (اسم، صفت فاعلی ) نامه ای که چسبیده به نامۀ دیگر به جایی فرستاده شود، ضمیمه.

فرهنگستان زبان و ادب

{attachment} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] پرونده ای که به همراه پیام نگار فرستاده یا دریافت می شود

دانشنامه عمومی

پیوست (پاپی). پیوست یا پیوسته یا پیوستهٔ بالا؛[ ۱] روستایی از توابع بخش پاپی شهرستان خرم آباد در استان لرستان ایران است.
این روستا در دهستان کشور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۸۳ نفر ( ۲۱ خانوار ) بوده است. [ ۲]
عکس پیوست (پاپی)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

لنا

مترادف ها

annex (اسم)
ضمیمه، پیوست، ضمیمه سازی

appendix (اسم)
ضمیمه، ذیل، پیوست، زائده، دنباله، اویزه، زائده کوچک، قولون، زائده اپاندیس

annexation (اسم)
انضمام، پیوست، ضمیمه سازی

enclosure (اسم)
ضمیمه، محوطه، پیوست، چینه، حصار، دیوار، حصار کشی، چاردیواری، چینهکشی، میان بار، چهار دیواری

appendage (اسم)
ضمیمه، پیوست، دستگاه فرعی

فارسی به عربی

الحاق , تذییل , تسییج , ملحق

پیشنهاد کاربران

پیوست= پی بست
پی = دنبال
پیوست یعنی چیزی که به دنباله چیزی بسته شده است
انضمام
پیوستِ= جوفِ
به نظر بنده واژۀ ( ( ( پیوست ) ) ) خیلی بهتر از واژۀ ( ( ( ضمیمه ) ) می باشد و قابل فهم تر و روان!
بهتر به جای این واژه از "منضم" و یا "ضمیمه" در مکاتبات اداری بهره گرفته شود.
باری که می بایست فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی نسبت یه اصطاح آن اقدام نماید.

بپرس