پیمای

لغت نامه دهخدا

پیمای. [ پ َ/ پ ِ ] ( نف مرخم ) پیما. پیماینده. طی کننده. چون : آسمان پیمای. بحرپیمای. ( آنندراج ). بادیه پیمای. دشت پیمای ، راه پیمای ، رودپیمای. ( آنندراج ). زمین پیمای. ملک پیمای. محیطپیمای :
چون دایره گر محیطپیمای شوی
چون نقطه اگر ساکن یکجای شوی.
ناصرخسرو.
|| سنجنده. پیماینده. اندازه گیرنده ، چون : بادپیمای ، اشک پیمای :
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد.
نظامی.
حرف پیمای. ذوق پیمای. عطرپیمای. ( آنندراج ). نیک و بد پیمای :
به روز حشر که فعل بدان و نیکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای.
سعدی.
|| خورنده. آشامنده ، چون : باده پیمای. جام پیمای. || ( فعل امر ) بپیما. پیما. و رجوع به پیما در همه معانی شود.

فرهنگ فارسی

( اسم )در ترکیب بجای پیماینده آید بمعانی ذیل : ۱- پیدا کنند. انداز. هر چیز اندازه گیرند. اشیا سنجنده کیال : زمین پیمای سخن پیمای . ۲- راه رونده طی کننده : آسمان پیمای بحر پیمای جهان پیمای راه پیمای رود پیمای . ۳- نوشنده خورنده باده پیمای قدح پیمای جام پیمای .

پیشنهاد کاربران

بپرس