ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.
فردوسی.
که گر با من از داد پیمان کنی زبان را به پیمان گروگان کنی.
فردوسی.
کنون هرچه گویمش جز آن کندنه سوگند داند نه پیمان کند.
فردوسی.
بکردند پیمان که از شهریارکسی برنگردد ازین کارزار.
فردوسی.
به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم.
فردوسی.
بدو گفت بهرام پیمان کنم برین رنجها سر گروگان کنم.
فردوسی.
ترا اندرین مرز مهمان کنم بچیزی که جوئی تو پیمان کنم.
فردوسی.
مگر با من از پیش پیمان کندکه نه خود کند بد نه فرمان کند.
فردوسی.
اگر با من کنی زینگونه پیمان تن ما را دو سر باشد یکی جان.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
گفت دست مرا ده و عهد بکن ، دست بدو دادم و پیمان کردم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ).همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش.
ناصرخسرو.
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین جز که طاعت نبودم کاری گزین.
مولوی.
سخت مشتاقیم پیمانی بکن سخت مجروحیم پیکانی بکن.
سعدی.
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی زنم.
سلمان ( از آنندراج ).
- پیمان تازه کردن ؛ از نو عهد بستن. تجدیدعهد کردن : خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیره ابد شد و پیمان تازه کرد.
خاقانی.
- زرع و پیمان کردن ؛ پیمودن. طناب زدن. گز کردن.