پیلگوش

لغت نامه دهخدا

پیلگوش. ( اِ مرکب ) پیلغوش. پیغلوش. سوسن منقش. فیلگوش. آذان الفیل. ( منتهی الارب ). نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد. رجوع به پیلغوش شود :
بر پیلگوش قطره ٔباران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان غمزده
گویی که پر باز سفید است برگ آن
منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده.
کسائی.
می خور کِت باد نوش ، بر سمن و پیلگوش
روزرش و رام و جوش ، روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم.
منوچهری.
غنچه با چشم گاو چشم بناز
مرغ با گوش پیلگوش براز.
نظامی.
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیلگوشی.
نظامی.
باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد
پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش.
سیف اسفرنگی.
بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش
بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن.
سیف اسفرنگی.
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را
کزآن جمال و فعال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی.
سلمان ( از شرفنامه ).
|| گل نیلوفر. ( برهان ). || اسم فارسی لوف الکبیر. ( تحفه حکیم مؤمن ). لوف الصغیر. نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند. ( برهان ). نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند. ( شرفنامه ). || ( ص مرکب ) که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام. || ( اِخ ) قومی از یأجوج که گوش پهن دارند. ( فرهنگ نظام ) :
از آن پیلگوشان برآورد جوش
بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش.
اسدی.
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه
ازان پیل گوشان گروها گروه.
اسدی.
|| ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خاک انداز. چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند. ( انجمن آرا ) :
آفتابش پیلگوش خاکروب
آسمانش گنبد خرگاه باد.
ابوالفرج رونی.
|| ( اِ مرکب ) نام حلوائی است. ( شرفنامه ).

فرهنگ فارسی

فیلگوش، گل زنبق، سوسن، آنکه گوشهای فیل ماننددارد
( اسم ) ۱- سوسن : می خورکت باد نوش برسمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش روز خور و ماه و باد. ( منوچهری ) ۲- گل نیلوفر. ۳- دارویی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا اصل اللوف خوانند. ۴-( صفت ) آنکه گوشی چون فیل دارد. ۵- ( اسم ) قومی از یاجوج که قدما آنانرا پهن گوش می پنداشتند : ازان پیلگوشان بر آورد جوش بهر گوشه زایشان سر افکند و گوش . ( گرشا. لغ . ) ۶- پیلگوش خاک انداز : آفتابش پیلگوش و خاکروب و آسمانش گنبد و خرگاه باد . ( ابوالفرج رونی ) ۷- قسمی شیرینی .

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) گل زنبق، سوسن: بر پیل گوش قطرۀ باران نگاه کن / چون اشک چشم عاشق گریان همی شده (کسائی: ۳۳ ).
۲. (صفت ) آن که گوش های پهن مانند گوش فیل دارد: از آن پیل گوشان برآورد جوش / به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش (اسدی: ۱۷۱ ).
۳. (صفت ) آنچه مانند گوش فیل باشد.

پیشنهاد کاربران

گوش بستر. [ ب ِ / ب َ ت َ ] ( اِخ ) نام مردی عظیم گوش به عهد اسکندر. توضیح اینکه چون اسکندر ذوالقرنین متوجه شهر بابل شد در اثنای راه به کوهی رسید بس عظیم و در دامن آن کوه دریایی بود، لشکریانش به شکار مشغول شدند و مردی یافتند بزرگ جثه و درشت اعضاء و پرموی و پهن گوش. گویند پهنی گوش او به مثابه ای بود که چون خوابیدی یک گوش بستر و گوش دیگر لحاف کردی ، او را نزد اسکندر آوردند، تحقیق احوال او کرد و نام او پرسید، گفت : مرا �گوش بستر� نهادند نام. ( از برهان ) . گویند قومی باشند که ایشان را گلیم گوش گویند ودر افسانه های دروغ اسکندر آمده که آنها را اسکندر دیده و نام پرسیده. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . رجوع به جهانگیری و رشیدی ، و گلیم گوش و گوشور در همین لغت نامه شود. فردوسی در �لشکر کشیدن سکندر سوی بابل � آرد:
...
[مشاهده متن کامل]

سکندر سپه سوی بابل کشید
ز گرد سپه شد جهان ناپدید. . .
پدید آمد از دور مردی سترگ
پراز موی و با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به پهنای دو گوش پیل
چو دیدند گردان کسی زین نشان
ببردند پیش سکندر، کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بر او بر همی نام یزدان بخواند
�چه مردی ؟� بدو گفت و �نام تو چیست ؟
ز دریا چه یابی و کام تو چیست ؟�
بدو گفت : �شاها! مرا باب و مام
همی گوش بستر نهادند نام �. . .
بشد گوش بستر هم اندر زمان
از آن شارسان برد مردم دمان.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1906 ) .
گلیم گوش. [ گ ِ ] ( ص مرکب ) مردمی بوده اند مانند آدم لیکن گوشهای آنها به مرتبه ای بزرگ بوده که یکی را بستر و دیگری را لحاف میکرده اند و آنها را گوش بستر هم میگویند. ( برهان ) . در عجایب المخلوقات چ هند 1331 هَ. ق. ص 584 آمده : گروهی بود که ایشان را منسک خوانند. و ایشان در جهت مشرق نزدیک یأجوج ( و ) یأجوج بر شکل آدمی بودند و مر ایشان را گوشهایی بود مانند گوش فیل. هر گوش مانند چادر باشد چون خواب کنند یکی از آن دو گوش بگسترانند و گوش دیگر چادر کنند ( ! ) . ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) . جمعی از نسل قابیل بن آدم که در حدود بلاد مشرق سکونت دارند و گوش ایشان بمثابه ای بزرگ است که یکی را بستر و دیگری را لحاف سازند چنانکه از تواریخ معلوم میشود :
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه ، صف گهرفروشان بینی
بر روی هوا گلیم گوشان بینی
دلها ز نوای مرغ ، جوشان بینی.
منوچهری.
از بنا گوش برگ گل پیداست
غنچه خسپان گلیم گوشانند.
( آنندراج ) .

زنبق

بپرس