بر پیلگوش قطره ٔباران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان غمزده
گویی که پر باز سفید است برگ آن
منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده.
کسائی.
می خور کِت باد نوش ، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش ، روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم.
منوچهری.
غنچه با چشم گاو چشم بنازمرغ با گوش پیلگوش براز.
نظامی.
شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی.
نظامی.
باد از غبار اسب تو حسن بصر نهدپنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش.
سیف اسفرنگی.
بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن.
سیف اسفرنگی.
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت راکزآن جمال و فعال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی.
سلمان ( از شرفنامه ).
|| گل نیلوفر. ( برهان ). || اسم فارسی لوف الکبیر. ( تحفه حکیم مؤمن ). لوف الصغیر. نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند. ( برهان ). نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند. ( شرفنامه ). || ( ص مرکب ) که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام. || ( اِخ ) قومی از یأجوج که گوش پهن دارند. ( فرهنگ نظام ) : از آن پیلگوشان برآورد جوش
بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش.
اسدی.
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه.
اسدی.
|| ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خاک انداز. چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند. ( انجمن آرا ) : آفتابش پیلگوش خاکروب
آسمانش گنبد خرگاه باد.
ابوالفرج رونی.
|| ( اِ مرکب ) نام حلوائی است. ( شرفنامه ).