چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پره بینیش پیلوار.
سوزنی.
|| چون فیل از گرانی و عظم جثه. به اندازه و به قدر پیل. ( فرهنگ نظام ). به قدر جسد پیل. ( انجمن آرا ). به گونه فیل از تناوری : که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست.
دقیقی.
سرانجام ترکان بتیرش زنندتن پیلوارش بخاک افکنند.
دقیقی.
جهان بر جهاندار تاریک شدتن پیلواریش باریک شد.
دقیقی.
فرامرز را زنده بردار کردتن پیلوارش نگونسار کرد.
فردوسی.
ز پای اندر آمد تن پیلوارجدا کردش از تن سر اسفندیار.
فردوسی.
سر فور هندی بخاک اندر است تن پیلوارش بچاک اندر است.
فردوسی.
نه خسروپرستی نه یزدان پرست تن پیلوار سپهبد که خست.
فردوسی.
تن پیلوارش چو این گفته شدشد از تشنگی سست و آشفته شد.
فردوسی.
کمربند کاکوی بگرفت خوارز زین برگرفت آن تن پیلوار.
فردوسی.
تنش پیلوار و رخش چون بهارپدر چون بدیدش بنالید زار.
فردوسی.
سر تاجدار از تن پیلواربخنجر جدا کرد و برگشت کار.
فردوسی.
تن پیلوارش به بر در گرفت فراوان بر او آفرین برگرفت.
فردوسی.
کنون چنبری گشت بالای سروتن پیلوارت بکر دار غرو.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال من تن پیلوار و بر و یال من.
فردوسی.
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمودبه پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.
امیر معزی.
عبور آن دهد کو بود مورخواردهد پیل را طعمه پیلوار.
نظامی.
|| مقدار بار یک فیل. مقداری که بر پیلی بارتوان کرد. مقدار حمل یک فیل. پیلبار : به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.
اسدی.
طعم خاک وقدرآتش جوی ، کآب و باد را ست گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.
سنائی.
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعرپیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.بیشتر بخوانید ...