یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی ( از شعوری ).
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب سمن را ز پیلسته سازد ستون.
عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شدپر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
|| انگشت دست.( برهان ). انگشتان دست. اصابع : به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسوره سیم بگرفت شست.
اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کردبه دُر باز پیلسته را خسته کرد .
اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکاربه دّر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
|| ساعد دست. ( برهان ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج ، و اصل همین است ، بواسطه سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. ( آنندراج ). || رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. ( شرفنامه ). رخ. روی. رخساره و روی را گویند. ( برهان ).