پیرهنی گر بدرد زاشتیاق
دامن عفوش بگنه برمپوش.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل تا بتن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
پیرهن می بدرم دمبدم از غایت شوق که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم.
سعدی.
دست بیچاره چون بجان نرسدچاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
- پیرهن به نیکی دریدن ؛ چندگاهی چون نیکان زیستن. یک چندگاهی نیکوئی ورزیدن : چو خواهی صد قبا در شادکامی
بدر یک پیرهن در نیکنامی.
نظامی.
چون به نیکی درید پیرهنی شد مسخر چو مصرش انجمنی.
اوحدی.