پیرخر. [ خ َ ] ( اِ مرکب ) خرپیر. خر بزادبرآمده درازگوش سالخورده. خر کهنسال : چه کوشش کند پیر خر زیربارتو میرو که بر بادپائی سوار.سعدی.کار و باری که ندارد پا و سرترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر.مولوی.- امثال : پیرخراگر بار نبرد راه بخانه بَرد.|| پیر خر؛ ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سالخورده نادان. کهنسال ِ بیخرد.
۱. خر پیر، خر کهن سال.۲. [مجاز] سال خوردۀ نادان، پیر بی خرد: کاروباری که ندارد پا و سر / ترک کن، هی پیرخر، ای پیرخر (مولوی: ۱۰۰۳ ).