همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش.
فردوسی.
خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش.
فردوسی.
که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم.
فردوسی.
بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش.
فردوسی.
جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست.
فردوسی.
بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش.
فردوسی.
بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت.
فردوسی.
چو پیراهن زرد پوشید روزسوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی.
بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ.
فردوسی.
کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهناشود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش.
فردوسی.
یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی.
فردوسی.
زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش.
فردوسی.
برو آستین هم ز پیراهن است.فردوسی.
پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه.
مرواریدی.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. ( تاریخ بیهقی ).دانم ازین دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم.
ناصرخسرو.
صبا از خاطرت بوئی بگل دادز شادی چند پیراهن بیفروز.
خاقانی.
خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
خاقانی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و نازپیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.بیشتر بخوانید ...