پیراسته

/pirAste/

معنی انگلیسی:
trimmed, decorated, refined, sophisticated

فرهنگ اسم ها

اسم: پیراسته (دختر) (فارسی) (تلفظ: pirāste) (فارسی: پيراسته) (انگلیسی: piraste)
معنی: مزین، مرتب، زدوده، آماده، ( صفت مفعولی از پیراستن )، ویژگی آنچه از طریق کم کردن یا از بین بردن زواید، آرایش و زینت شده باشد، آرایش و زینت شده، در قدیم ) مزین، پاک و منزه
برچسب ها: اسم، اسم با پ، اسم دختر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

پیراسته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیة. مقذذ. ( منتهی الارب ) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
فردوسی.
خانه پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام.
عطار.
|| نازیبا بریده. ( شرفنامه ). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. ( برهان ) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
جامی.
|| مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. ( برهان ) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
انوری.
یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. ( منتهی الارب ). || پاک شده از مو و پشم. زدوده. || درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده :
شرمم از خرقه آلوده خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
|| زدوده. صیقل داده ( شمشیر و جز آن ). || زدوده ( از غم ) :
ز خوبی آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
فردوسی.
|| مدبوغ.آش نهاده : صله ؛ پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ؛ پوست پیراسته. ( منتهی الارب ). اندباغ ؛ پیراسته شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
|| مهیا. بسیجیده. آماده :
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
|| پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
|| بصلاح.دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها :
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته ؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی. || مزور. مزخرف. برساخته :
چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته راستست بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- مزین بکاستن مرتب بوسیل. بریدن زواید : ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته . ( انوری ) ۲- زنیت شده ( مطلقا ) مزین : وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود. ۳-صیقل شده ( شمشیرخنجروغیره ) زدوده . ۴- زدوده ( ازغم ) . ۵- وصله کرده رفو شده . ۶-تنبیه کرده سیاست شده . ۷- دباغی شده آش نهاده مدبوغ : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم . ( سوزنی ) ۷- مهیا بسیجیده آماده : خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته . ( رودکی )
مهذب مقابل آراسته

فرهنگ معین

(تِ ) [ په . ] (ص مف . ) زیبا شده ، خوش نما شده .

فرهنگ عمید

چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده.

واژه نامه بختیاریکا

پاک پِلی؛ پاک و پرچ؛ پرچ

مترادف ها

decorated (صفت)
پیراسته، پرزینت، پر ارایشی

فارسی به عربی

هالة

پیشنهاد کاربران

خالی از
پیراسته در فلسفه مثلا وقتی گفته می شود خداوند پیراسته از ماهیت است یعنی خداوند ماهیت ندارد
پاک. پاکیزه
پاکیزه

بپرس