پیر پنبه

لغت نامه دهخدا

پیر پنبه. [ رِ پَم ْ ب َ / ب ِ ] ( ترکیب اضافی ، ص مرکب ) کسی را گویند که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد. ( برهان ). پیر منحنی که مژه و ابروش سفید شده باشد. ( آنندراج ). || ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مترس. مترسک بستان. علامتی که بر کنار مزروعات نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد و آن را دهل بضم هاء نیز گویند. ( آنندراج ) :
در خانگاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل ( در صفت برف ).
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را می نهد بر شکوفه.
کمال اسماعیل.

فرهنگ عمید

۱. آن که از غایت پیری تمام موهایش سفید شده باشد، پیر سفیدموی.
۲. مترسک.

پیشنهاد کاربران

بپرس