چنان بنیاد ظلم از کشور خویش
بفرمان الهی کرد پیخست...
عنصری.
دیواری که بیخ آنرا کنده باشند. ( برهان ) ( جهانگیری ). || محبوس و متحصن و گرفتار و بندی. ( برهان ). درمانده و عاجز شده. ( برهان ) ( جهانگیری ). کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند جستن ، گویند پیخسته شد. ( اسدی ) : اف ز چونین حقیر بیهنر و عقل
جان و دل این خسیس بادا پیخست.
غیاثی ( از اسدی ).
|| بدبو و متعفن و گندیده. ( برهان ). نیز رجوع به پای خست و آب خست و پیخسته شود. || ( اِمص مرکب ) پیخس. راه بچیزی بردن. ( برهان ).