فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیکنام.
فردوسی.
تو اکنون ازیدر بشادی خرام بخاقان بگو آنچه دادم پیام.
فردوسی.
ز شاه و ز گردان بپرسید سام وز ایشان بدوداد نوذر پیام.
فردوسی.
ایزد پیام داد ترا کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام.
ناصرخسرو.
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیرکه دل بحلقه زلف تو از چه راست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.
معزی.
سوی خسرو شدی پیوسته شاپوربصد حیلت پیامی دادی از دور.
نظامی.
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدارجواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
سعدی.
این چرا گفتم چرا دادم پیام سوختم بیچاره را از گفت خام.
مولوی.
و رجوع به پیغام دادن شود.