گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.
فردوسی.
بپیش اندرآمد یکی خارسان پیاده ببود اندرآن کارسان.
فردوسی.
چو گرسیوزآمد بدرگاه اوی پیاده بیامد از ایوان بکوی.
فردوسی.
کنون دست بسته پیاده کشان کجا افسر و گاه گردنکشان.
فردوسی.
پیاده فرستاد بر هر دری بجنگ اندرآمد گران لشکری.
فردوسی.
پیاده همی راند تا رود شهدنه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
پیاده بیامد به بیت الحرام سماعیلیان زو شده شادکام.
فردوسی.
سوار و پیاده همی برشمردنگه کرد تا کیست سالار گرد.
فردوسی.
پیاده بیاورد و چندی سوارهر آنکس که بود از در کارزار.
فردوسی.
پیاده شو، از شاه زنهار خواه بخاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
پیاده همه پیش اندر دوان برفتند بر خاک و تیره روان.
فردوسی.
بکوشیم چون اسب گردد تباه پیاده درآییم در رزمگاه.
فردوسی.
پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگرفتند راه.
فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
چنین گفت پیران از آن پس بشاه که نتوان پیاده شدن تا سپاه...
فردوسی.
پراز شرم رفتند هر دو ز راه پیاده دوان تا بنزدیک شاه.
فردوسی.
پیاده شوم سوی مازندران کشم خود و شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...