پی کوب. [ پ َ / پ ِ ] ( ن مف مرکب ) لگدمال. لگدکوب. پای خست. پی خست : از بس که همه روز کاروان سودای فاسد بر من گذرد از سینه تو جمله نیات خیر و اوصاف پسندیده ترا پی کوب کردند. ( کتاب المعارف ) و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان. ( کتاب المعارف ).آخر بنگر که خاک تیره پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزه جانفزا رویاندیم. ( کتاب المعارف ). زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری ، اگر هر کس در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید. ( کتاب المعارف ).
فرهنگ فارسی
۱-( اسم ) لگد مال لگد کوب . ۲- ( صفت ) پی کوفته لگد مال شده : و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان .
فرهنگ عمید
پی کوفته، پایمال شده. * پی کوب کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] لگدکوب کردن، پایمال کردن.