تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چنداستخوان پی زد و وصل کرد.
سعدی.
ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو روبرو شده با خصم اسپ پی زده ایم.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
|| عصب بستن. ( آنندراج ) : میان غصه و ما الفت است پنداری
کمان قامت خود را بغصه پی زده ام.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
|| از نشان و علامات چیزی پی به آن بردن. ( فرهنگ نظام ). || قدم زدن. ( آنندراج ) : بسوی صیدگاه یار پی زن
حباب دیده را بر جوش می زن.
زلالی خونساری ( از فرهنگ نظام ).