پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان.
فردوسی.
یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی.
فردوسی.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب.
فردوسی.
- پی افکندن کاری ( سخنی ) ؛ بنیاد نهادن آن : به شیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته.
فردوسی.
سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن.
فردوسی.
پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان.
فردوسی.
یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می.
فردوسی.
بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه.
فردوسی.
بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی.
فردوسی.
ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی.
فردوسی.
بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی.
فردوسی.
کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی.
فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی.
فردوسی.
بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی.
اسدی.
بنگر که خدای چون بتدبیربی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی.
نظامی.
|| اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن : پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
|| آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود.