چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
از این دو همیشه یکی آبداریکی پژمریده شده برگ و بار.
فردوسی.
گرانمایه سیندخت را خفته دیدرخش پژمریده دل آشفته دید.
فردوسی.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامدادوان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو.