پژمریده

لغت نامه دهخدا

پژمریده. [ پ َ م ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده.افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.
فردوسی.
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.
فردوسی.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

پژمرده: چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی: ۵۲۶ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس