پژم

لغت نامه دهخدا

پژم. [ پ َ ] ( اِ ) بمعنی کوه باشد که بعربی جبل خوانند. ( برهان قاطع ). || پژ. ( فرهنگ جهانگیری ). رجوع به پژ شود.

پژم. [ پ ُ ژُ ] ( ص ) مردم فرومایه که بتازی رذل گویند. ( فرهنگ رشیدی ). این کلمه در جای دیگر دیده نشد.

پژم. [ پ َ ] ( اِ ) صاحب فرهنگ شعوری از المشکلات نقل میکند: هو مایسقط من الثلج فی اللیل. ظاهراً مصحف نزم است. ژاله. شب نم. صقیع. و رجوع به نزم شود.

پژم. ( اِخ ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه. ( حدود العالم ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- گردنه گریوه کتل بش بند سر کوه . ۲- زمین پست و بلند . یا سر پژ گرفتن.( ظاهرا بصورت سخریه و استهزا ) کار را بکمال رساندن باشد از خوب یا زشت مثل اینکه امروز گویند : ( معرکه کردی ).
ناحیتی است بزرگ از دیلمان بدیلم خاصه

فرهنگ معین

(پَ ) (اِ. ) نک پژ.

فرهنگ عمید

= پژ۱

پیشنهاد کاربران

بپرس