پویه پوی

لغت نامه دهخدا

پویه پوی. [ ی َ / ی ِ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ، ق مرکب ) پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است ، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. ( آنندراج ) :
فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی.
فردوسی.
وزآن پس بدان لشکر خویش روی
نهاد و همی رفت در پویه پوی.
فردوسی.
بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.
فردوسی.
وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پویه پوی.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پویه پوی.
فردوسی.
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل بایران شده پویه پوی.
فردوسی.
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پویه پوی.
فردوسی.
همه پیش من جنگجوی آمدند
چنان چیره و پویه پوی آمدند.
فردوسی.
بنرمی بدو گفت کای جنگجوی
چرا آمدی نزد من پویه پوی.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

پوی پوی شتاب شتاب

پیشنهاد کاربران

بپرس