فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی.
فردوسی.
وزآن پس بدان لشکر خویش روی نهاد و همی رفت در پویه پوی.
فردوسی.
بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی.
فردوسی.
وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پویه پوی.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پویه پوی.
فردوسی.
همه سوی دستان نهادند روی ز زابل بایران شده پویه پوی.
فردوسی.
بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پویه پوی.
فردوسی.
همه پیش من جنگجوی آمدندچنان چیره و پویه پوی آمدند.
فردوسی.
بنرمی بدو گفت کای جنگجوی چرا آمدی نزد من پویه پوی.
فردوسی.