بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی.
فردوسی.
نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی.
فردوسی.
به پیشم همه جنگجوی آمدندچنین خیره و پوی پوی آمدند.
فردوسی.
کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدن پوی پوی.
فردوسی.
بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی.
فردوسی.
وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی با جعد همچو قیردمیده درو عبیر.
ناصرخسرو.
کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی.
بنزدیک من پوی پوی آمدی.حمله حیدری.
|| امر به پوییدن. یعنی بدو و زود براه برو. ( آنندراج ).