پوست پاره

لغت نامه دهخدا

پوست پاره. [ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) قطعه ای از پوست. پاره پوست. پاره چرم : آن پوست پاره ها که در خانه کژدم می بینید اثر آن است. ( گلستان ). ذوابة؛ پوست پاره آویزان بر مؤخر پالان. شطیبة؛ پوست پاره دراز. غضبة؛ پوست پاره میان هر دو شاخ گاو نر. پوست پاره ماهی. پوست پاره سر. جُوَّ؛ پوست پاره ای که در خیک وصل کنند. ماسکة؛ پوست پاره ای که بر روی جنین و اسب کرّه باشد. سقس ؛ پوست پاره درشت از پوست سوسمار یا پوست ماهی که بدان تیر تمام ناتراشیده را تابان کنند تا اثر کارد کمان تراش برود. قضاة؛ پوست پاره باشد تنک بر روی جنین درکشیده ، گاه ولادت. ( منتهی الارب ). و رجوع به پاره پوست شود. || علم کاوه آهنگر. آن پوست که کاوه آهنگر هنگام غدر ضحاک بر سر نیزه نهاد، بر سر فریدون داشته ، چون ضحاک را دستگیر کردند فریدون آن پوست را بجواهر مرصع گردانیدو علم خود ساخت و مبارک گرفت. و آن را اختر کاوانی و اختر کاویانی ، و درخش کاویانی ، و درفش کاوانی ، و درفش کاویانی نام کرد. ( شرفنامه منیری ) :
که پوست پاره ای آید هلاک دولت آن
که مغز بیگنهان را دهد به اژدرها.
خاقانی.

فرهنگ فارسی

( اسم )قطعه ای از پوستپاره ای از چرم .

فرهنگ عمید

قطعه ای از پوست یا چرم، پارۀ پوست، تکۀ پوست.

پیشنهاد کاربران

بپرس